شهدا شرمنده ایم خاطرات مردان بی ادعا
| ||
|
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، بعد از قبول قطع نامه توسط جمهوری اسلامی ایران در 26 تیرماه 1367 همه مردم فکر می کردند دیگر جنگ تمام شد. از آتش بس چند روزی بیشتر نمی گذشت که دوباره زمزمه عملیاتی دیگر در غرب کشور آغاز شد اما این بار دشمن عراقی نبود بلکه منافقینی بودند که آماده شده بودند برای ریختن خون هم وطنانشان. رزمندگانی که هشت سال در جنگ حضور داشتند دوباره به منطقه اعزام شده و دست منافقین را از غرب کشور کوتاه کردند. حجت شاه محمدی از خلبانان هوانیروز و یکی از رزمندگانی است که خاطراتش را از عملیات مرصاد اینگونه روایت می کند:
*خورشید کمکم رنگ عوض میکرد و هوای منطقه که تا آن لحظه نتوانسته بودم در اثر حوادث متعدد، داغی آن را احساس کنم، رو به خنک شدن میرفت. من و سید، با بیحالی در انتظار تاریک شدن هوا بودیم. با کم شدن فعالیت عملیاتی در منطقه و کم شدن لحظات هول و هراس، گرسنگی و تشنگی به سراغمان آمد، اما چارهای جز صبر کردن نداشتیم.
آفتاب کاملاً غروب کرده بود که از دور چند دستگاه خودرو را دیدیدم که روی جاده در حال حرکت بودند. آنها به نزدیک ما که رسیدند، توقف کردند. تعدادی منافق پیاده و مشغول بازدید هلیکوپتر شدند. به علت تاریک شدن هوا، دیگر هراسی از منافقین نداشتیم. در میان ماشینها، چشمم به بنز سیاه رنگی افتاد که مخصوص شخصیتها بود. از نمره عقب اتومبیل بنز فهمیدم که از ماشینهای دولتی عراق است اما به علت دید کم نتواسنتم سرنشینان آن را تشخیص دهم. منافقین بعد از بررسی کوتاهی مجدداً سوار ماشینها شده و منطقه را ترک کردند.
هوا که کاملاً تاریک شده با سید از درخت پایین آمدیم. پای سید به زمین که رسید، ضربه آرامی به شانهام زد و گفت:«رضا اون چی بود؟»
مسیری را که او با انگشت نشان میداد، با نگاه تعقیب کردم. در کنار جاده یک دستگاه خودرو با چراغهای روشن به آرامی حرکت میکرد. با کمی دقت متوجه شدم که آن خودرو هر چند لحظه یک بار توقف میکند و افرادی از آن پیاده میشوند و به کنار جاده میآیند. از حرکت آنها تعجب کردم، اما نمیدانستم که آنها چه قصدی دارند. در یک لحظه متوجه شدم که چراغی با شغله بنفش یا آبی روشن و خاموش گردید. اول فکر کردم که آنها در حال علامت دادن هستند، اما مجددا آن افراد سوار ماشین شده و چند قدم جلوتر نزدیک شانه خاکی پیاده شدند و مجددا روشن و خاموش شدن چراغ تکرار شد.
با دیدن این وضع به سید گفتم: راه بیفت. بهتر وقت را از دست ندهیم. من منطقه را میشناسم؛ اگر از این راه برویم حتما به نیروهای خودی میرسیم.
سید اولین قدم را که برداشت، ناگهان فریادی از درد کشید و گفت: رضا به دادم برس دارم از درد میمیرم. از درد نا بهنگام که سراغ سید آمده بود شوکه شدم. سید از شدت درد قدرت ایستادن را از دست داد و بر زمین افتاد. نگران و هراسان بالای سرش نشستم.
- چی شده سید؟
- کمرم ... نمیتوانم راه بروم سینهام دارد آتش میگیرد.
سید درد شدیدی را تحمل میکرد. سینه، کمر و پاهای او در هنگام سقوط هلی کوپتر آسیب دیده بود، از اینکه او چندین ساعت را با این درد طاقت فرسا بالای درخت به سر برده، تعجب کردم. سید درد میکشید و ناله میکرد. به حدی که چشمانش به اشک نشست. ناراحت و درمانده سید را در بغل گرفتم و گفتم «سید غصه نخور، جدت را یاد کن، او حتما به کمکمان میآید حالا سعی کن به کمک من حرکت کنی.»
سید نالهای کرد و گفت: نه رضا، من قدرت حرکت ندارم، تو برو، اگر توانستی با کمک برگرد، اگر هم نتوانستی عیبی ندارد، دست خدا به همراهت.
من که از وضع و حال سید دلم به درد آمده بود، با شنیدن حرفهای او ناخود آگاه به گریه افتادم. سید از خود ایثار و مردانگی نشان داده بود. او در بالای درخت و در آن لحظات و حشتزا، با درد کلنجار رفته و حتی یکبار هم لب به شکوه نگشوده بود تا مبادا منافقین پی به وجودمان ببرند. در اینجا و در این لحظه هم سید از من تقاضا میکرد تا او را بگذارم و جان خود را از خطر در ببرم.
چشمانم را پاک کردم و بعد دستهایم را زیر دو کتف سید قرار دادم و او را بلند کردم. سید با زحمت توانست خود را سر پا نگه دارد. گونههایش را بوسیدم و گفتم: «آخر مرد من جواب جدت را چی بدهم؟»
سید به زحمت گفت: اما اگر به همراهت باشم، تو نمیتوانی برای خروج از منطقه سرعت لازم را داشته باشی.
دست سید را دور گردنم انداختم و در حالی که آماده حرکت میشدم گفتم: سید جان تو بزرگواری خودت را نشان دادی، حالا دیگر نوبت من است.
سید دیگر حرفی نزد و سعی کرد همپای من حرکت کند. نیرو و رمقی در بدنمان نبود که بتوانیم محکم و استوار قدم برداریم. گرسنگی و تشنگی هم قوز بالا قوز شده و توانمان را بریده بود. با این وجود چارهای جز رفتن نداشتیم. راهمان را به سوی تپههایی که شبه آنها در تاریکی دیده میشد، ادامه دادیم. هر چند دقیقه یکبار حال سید را میپرسیدم. او با تکان دادن سر وانمود میکرد که حالش خوب است و میدانستم که این طور نیست و او با هر قدمی که همراه من برمیدارد، چه دردی را تحمل میکند.
نمیدانم چقدر راه رفته بودیم که به تپهها رسیدیم. بعد از اینکه چند تپه را رد کردیم، داخل شیاری تا قدری استراحت کنیم.
استراحت چند دقیقهای ما تا حدودی حالمان را بهتر کرد. سید را از زمین بلند کردم و آماده رفتن شدیم. در این هنگام صدای صحبتی مجبورمان کرد که خود را در داخل شیار پنهان کنیم. برای اینکه کاملا از دید آنها پنهان شده باشیم، چارهای جز دراز کشیدن نداشتیم و این عمل برای سید، همچون شکنجهای طاقت فرسا بود. در این هنگام از صدای افتادن سنگهای متوجه شدم که افرادی در حال نزدیک شدن به ما هستند.
همان طور که دراز کشیده بودم سرم را بالا گرفتم و آن افراد را که حدود ده الی 15 نفر بودند، در حال عبور از آنجا مشاهده کردم. صدای آنها به خوبی شنیده میشد و من از حرفهای آنها متوجه شدم که از منافقین هستند. خوشبختانه بدون اینکه متوجه ما بشوند ازآنجا دور شدند. به اندازه کافی استراحت کرده بودیم. به سید کمک کردم تا از زمین بلند شود. برای بالا بردن سید از شیار جای گرفت و آه و ناله اش به هوا رفت.
وحشت زده به سید گفتم: مثل اینکه ما را دیدند.
سید در حالی که به زحمت جلوی آه و ناله اش را میگرفت گفت: نه رضا آنها ما را ندیدهاند اگر به آسمان توجه کنی میبینی که آنها تیر اندازی هوایی میکنند.
سید درست میگفت به راحتی میتوانستم، گلولههای سرخ رنگی را که سینه سرمهای آسمان را میشکافت، ببینم. بوی باروت فضا را پر کرده بود. صدای قهقه مستانه منافقین در صدای شلیک گلوله گم میشد. لحظاتی بعد آنها به این بازی احمقانهشان پایان داده از آنجا دور شدند.
با سکوتی که حاکم شد متوجه شدم که سید از درد به خود میپیچید از وضعیت سید بیمناک بودم ولی به زحمت او را بلند کردم و به طرف تپه مجاور شروع به حرکت کردیم. گرسنگی شکم هر دوی ما را به قار و قور انداخته بود. برای اینکه ذهنم را از این موضوع خارج کنم با سید راجع به وضعیت بچهها و خانوادهامان صحبت کردیم.
بعد از رد شدن از چند تپه به یک کوه نسبتا بلند رسیدیم. سید را در کناری نشاندم و گفتم: سید تو اینجا باش تا من بالای کوه بروم، شاید بتوانم در صورت شلیک توپخانه خودی، مسیر را تشخیص دهم. از سید فاصله گرفتم و آرام آرام شروع به بالا رفتن از کوه کردم. وقتی به بلندترین نقطه کوه رسیدم، چشم به بیکران دوختم؛ در آن وقت هیچ گلوله توپی شلیک نشد. چارهای جز برگشتن نداشتم.
ناامید و مایوس شروع به پایین آمدن کردم. وقتی به پایین رسیدم، سید سرجایش نبود. نگران و وحشت زده، شروع به جستجو کردم. در آن تاریکی پیدا کردن سید کار مشکلی بود و بدتر اینکه جرات نداشتم او را صدا بزنم. بعد از کلی جستجو توانستم او را صدا بزنم.
بعد از کلی جستجو توانستم او را که در داخل شیار آبرفتی پنهان شده بود، پیدا کنم. سید هم از اینکه من دیر کرده بودم نگران و ناراحت بود. بالای سرش که ایستادم، با ناراحتی گفت: رضا مرا اینجا بذار و برو. تو سه تا بچه داری ولی من ندارم.
دستش را گرفتم و سعی کردم او را از زمین بلند کنم، در همان حال گفتم بس کن سید تو دوباره شروع کردی ما این ماموریت را با هم شروه کردیم و با هم به پایان میبریم. حال بلند شو تا راه بیفتیم.
هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که چشمم به نوری افتاد که برای یک لحظه خاموش و روشن شد. به سید که به مشقت خود را همراه من میکشاند گفتم سید جان تو همین جا بنشین تا من بروم سر و گوشی آب بدهم. فقط سعی کن جلو سرفهات را بگیری.
سید را آرام و بدون سر و صدا در گوشهای نشاندم و به آرامی به سمت نوری که دیده بودم رفتم. کمی جلوتر، درختی را دیدم که در زیر آن چند نفر نشسته بودند. با احتیاط جلو رفتم تا صدا آن را بشنوم. یکی از آنها به سیگاری که در دستش بود پکی زد و گفت: من نمیدانم به هر جهت من که خسته شدم این سگ پدر رجوی هم که ما را انداخت توی چاله و خودش در رفت. حالا هم از همه طرف محاصره شدهایم کاش یکی پیدا میشد و راه نجاتی به ما نشان می داد.
خودم را کمی جلوتر کشیدم تا آنان را بهتر ببینم چهار نفر بودند و تفنگهایشان را عصاوار بر زمین حایل کرده و به آنها تکیه داده بودند.
صحبتهایشان بوی یاس و درماندگی میداد: با اینجا نشستن کاری درست نمیشود، بهتر است راه بیفتم و برویم طرف بچههای خودمان.
- زرشک ! مرد حسابی آخر با کدام راهنما میخواهی بچهها را پیدا کنی؟
- حالا بهتر است جر و بحث را تمام کنیم و راه بیفتیم بالاخره توی این کوه کمر یکی پیدا میشود که بگوید حاجی خرت به چند؟
آنان از جای خود بلند شده و خلاف جهت من شروع به حرکت کردند. با دور شدن آنها، از زمین بلند شدم و خود را به سید رسانده و آنچه را که دیده برای او تعریف کردم.
ادامه دارد...
پاسداشت بیست و چهارمین سالگشت عملیات مرصاد در خبرگزاری فارس (28) نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: برچسبها: |
|
(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview'); |